کُرزَنگِرو
کُرزَنگِرو*
باور نمی کرد این چهار چرخه کوچک سنگینی خودش و بچه را تاب آورد.چرخ ها در راه سنگلاخ پیش می دویدند و به سنگ ها که می خوردند صدا میکردند و او به پایدان فشار می آورد.در جایی که راه کمانه میکرد چرخ ها شتاب میگرفتند و راه به بالا کشیده میشد تا رسیدند به پشته ای که کمانه اش از دور پیدا شد.
«همین جاست ، بابا.»
از چهار چرخه پیاده شدند و از دهانه به بیرو ن رفتند.
«این جا که غار است.»
او ایستاد.گنبدی بالای سر خود دید پر از غرفه های بزرگ و کوچک.بلور های نمک یا سنگ از بالا به پایین چکیده و سنگ شده بود.چشم می گرداند تا چکیده های بلوری شده را بیشتر ببیند.ریخت شان یکسان چه یزرگ و چه کوچک.نرمی انگشت بر آن ها می کشید.این کار آرامش نکرد خم شد پلک چشم را به یکی از آن کشید و گونه هایش را و پیشانی به آن چکیده می ماند و از کودک می خواست که او هم همین کار را بکند.
«بچه که بودم همین کار را با سنگ های خنک می کردم.سنگ ها یکوچک خنک را زبان می زدم.تو هیچ وقت سنگ خنک را زبان زدی؟...کجایی؟»
چشم باز کرد بچه اش را ندید.توی غار چشم گرداند و ایستاد.ناگهان خنده ی کودک از پشت سرش بلند شد.
«کجارفتی؟»
«پشت سرت ایستاده بودم.»
کودک جیب های او را گشت:«چند تا کندی؟»
«دلم نیامد.»
«پس این چیست؟»
تیشه را از جیب شلوار پدر بیرون کشید.
«برو چشم بگذار رو یکی از آ ها.»
«برای چی؟»
بینایی چشم هات بیشتر می شود.»
کودک نزدیک شد به یکی از بلور های چکیده و چشم گذاشت بر آن.هنگامی که بر گشتند مردی را دیدند که در میان شندره هایش لمیده بود.بلند شد.سر اندر پایش زخم زیلی.او خم شد تیشه را از زمین برداشت و دست کودک را گرفت.
مرد گفت:«نمی بایست می آمدید توی غار.»
او گفت:«آمدیم غار را ببینیم.»
مرد شندره پوش به سوی شان آمد:«بگذار توی جیب شما را نگاه کنم.»
او تیشه ای بر سر مرد شندره پوش کوبید.کودک از دهانه غار بیرون دوید.آن جانور باز چنگ انداخت که او را از پای در آورد.او چنان با تیشه بر اندام شندره پوش کوبید که از او چیزی نماند به جز پاره ای گوشت بر زمین.
از غار بیرون رفت که سوار بر چهار چرخه شود بچه اش را بیابد.دید پاره گوشت لا به لای سنگ های جلو غاربه دنبالش می جهد.گمان نمی کرد پاره گوشتی بتواند خودش را به او برساند و به مچ پایش بپیچد. پیچید. کله و چشم ها ی گردی داشت.او سر جانور را کوبید و از تن جدا کرد.
پاره ای راه نرفته،صدای خزیدنش را در پشت سر شنید.ایستاد تا پاره ی گوشت برسد.آن را تکه تکه کرد و دور انداخت و پشت کرد به راهی که از آن آمده بود.ناگهان دید پاره ی گوشت پیشاپیش او بر روی زمین می جهد.
او تیشه را در خاک فرو کرد تا خون جانور پاک شود.پاره گوشت که این جا و آن جا دور از او، گلوله می شد و می جهید،آمد در کنار پایش ماند بی جنبش.خواست با پا له اش کند که گلوله از هم باز شد به سر تا پای او پیچید.سنگین شد،خواست پا بردارد نتوانست.با تیشه آن را تکه تکه از خود جدا کرد و دور انداخت.دمی نگذشت که پاره های تن خود را دید که با پاره های تن آن جانور یکی شده به سویش می آید.ایستاد ببیند آن پاره گوشت چه می کند،و پیچیدنش را ازپای تا گردن خود تماشا کرد.دوباره دست به کار شد وهر بار با تکه کردن آن پاره های بیشتری از اندام خود را می دید که با تیشه از تن جدا میشود.زانو های خود را برید.دست چپ خود را بر روی زمین دید.دل و روده ی خود را پراکنده بر روی زمین دید.با دست راست تیشه را فرود آورد بر گردن خود.خون روی مژه هایش دلمه بسته بود.پلک ها را باز و بسته کرد.سر و گردن خود را دید که توی چاله ای نشسته است.
آن پاره ی گوشت با هرجهشی که می کرد تکه های گوشت را که بر زمین افتاده بود،به خود می کشید.باز هم به سویش آمدو به گردنش پیچید.سر گردنش سنگین شد.چشم هایش سیاهی رفت.چشم باز کرد.یک سر و گردن چسبیده به گردن خود دید و دنباله اندام آن جانور که می خزید توی چاله چوله ای همان نزدیکی،و تیشه که دور از او در کنار بوته خارری افتاده بود.
بهمن 1383
*کُرزَنگِرو: جانوری افسانه ای است ...این نوشته افسانه نیست اگر چه نامی افسانه ای به آن داده شده
محمدرضا صفدري-1332خورموج-نويسنده