پرنده
پرنده ی درشت سیاهی بود.بال های کشیده.از سوی چپ ام فرود آمد.لیوان چای در دست راستم بود.همچنان لیوان به دست با دست چپ خواستم او را از خودم دور کنم.ترسم بیهوده بود.منقارش چندان تیز و آزار دهنده نبود.با تکان دستم به زمین خورد.
به زبان کودکانی که به جای پرندگان سخن می گویند و می خواهند تا اندازه ای خنده دار بنمایند گفت:«از تشنگی هلاکم.لطفی بنمای آبم بده»
از زمین بلندش کردم که آبش بدهم.در کنار آبچاله ی چهار گوشه ی نزدیک درختی ایستادم.سر لوله ی آب در آبچاله بود و سر دیگرش دور تر به شیر آب بسته بود.پرنده از تشنگی به نرمی بال می خواباند.هراسان شده بودم.چاه آب و رسته به آب چاله نزدیک بود.دستپاچه بودم.می خواستم از چاه آب بکشم و در همان دم پی در پی خودم را سرزنش می کردم که چرا زودتر شیر آب را باز نکرده بودم که آب به آبچاله برسد.در میان چاه و شیر آب ایستاده بودم و پرنده در گوشه ای افتاده بود.
کدام یک زودتر انجام می گرفت؟تا دول آب از چاه بالا بیاید و ببینم که پرنده آب می نوشد یا بدوم شیر آب را باز کنم و بیایم به کنار آبچاله مشت مشت آب بریزم به روی زمین تا پرنده ببیند آن چیزی که به زمین می ریزد آب است.این چیزی بود که در سرم می گذشت اما دستم و پایم و پرنده که به زمین افتاده بود. می بایست پیش از رسیدن به آبچاله شیر آب را باز می کردم و تا دولاب از چاه بالا بیاید و می بایست پیش از رفتن به آب چاله شیر آب را باز می کردم.پرنده چهره ی درشتی داشت.چشم های گرد سبز.پرنده چهره ی درشتی داشت بال های کشیده ی سیاه.شاهبال پرپر.من ایستاده بودم بر سر چاه و چند گام دور ا زشیر آب.
محمدرضا صفدري-1332خورموج-نويسنده